روانشناسی و تئاتر
خانه عروسک نمایشنامه ای است از هنریک ایبسن. خانه عروسک داستان بیرون آمدن از توهم، و طغیان زنی به نام «نورا» است. نورا برای درمان بیماری همسرش که به گفتهی پزشکان به سفر جنوب نیاز دارد پنهانی پولی قرض میکند. او و همسرش هولمر به سفر میروند و خوشبختانه بیماری شوهر درمان میشود. حالا همه چیز به خیر گذشته است؛ نورا بابت فداکاری ای که در حق همسرش کرده خوشحال است. او حالا به همراه شوهر و سه فرزندش در خانه زیبایشان زندگی میکند. فقط یک مشکل کوچک باقی مانده است: نورا برای گرفتن قرض امضای پدر خود را جعل کرده است.
هولمر از آن دسته مردهاییست که اصلا زیر بار قرض نميروند. هنگامی که دکتر به او میگوید برای معالجه باید به سفر برود، به اندازهی کافی پول ندارد و برخلاف اصرارهای فراوان همسرش حاضر به قرض گرفتن نیز نمیشود. نورا تصمیم میگیرد ماجرا را به شیوه خودش حل کند. برای این که او بتواند پول قرض بگیرد، به اجازهنامهی پدرش نیاز دارد اما میداند که پدر بیمارش راضی به انجام این کار نمیشود. پس خودش دست به کار میشود و امضای پدر را جعل میکند و امضا را به همراه تاریخ، تقدیم به کارمند بانکی میکند که حاضر است به او پول قرض دهد غافل از این که چند روز پیش از تاریخِ قرارداد، پدرش فوت کرده است. نورا درباره قرض چیزی به هولمر نمیگوید و هولمر گمان میکند پول سفر را پدرِ نورا به آنها داده است.
حالا چند سالی از این ماجرا میگذرد و هولمر رئیس بانک شده است و بر حسب اتفاق میخواهد همان کارمند را به علت جعل اسناد و فساد اداری از بانک اخراج کند. کارمند به نورا میگوید در صورتی که شوهرت مرا اخراج کند، من نیز بابت جعل امضای پدر از تو شکایت خواهم کرد. البته هولمر به حرفهای نورا توجه نمیکند و کارمند را از بانک اخراج میکند.
کارمند همه چیز را در نامهای توضیح میدهد و نامه را در صندوق پست خانهی زن و شوهر میاندازد. آن دو به مجلس بالماسکه رفتهاند و گویا این آخرین مهمانیای است که آن دو در پیش خواهند داشت. هولمر قرار است پس از مهمانی با نامه و حقیقت درون آن مواجه شود.
خانه عروسک را نمایشنامهای فمنیستی تصور میکنند هرچند نویسندهی آن یعنی هنریک ایبسنبه این طبقهبندی چندان اعتقادی ندارد و ترجیح میدهد اثرش محدود به یک نوع خوانش نباشد. میتوان نمایشنامه او را به طور کلیتر دربارهی خودشناسی و هویت انسان و مراحل رشد اخلاقی کلبرگ تصور کرد با این توجه که به گفتهی خود او، در جامعهای مردسالار که توسط قوانینی اداره میشود که مردها نوشتهاند، زنان امکانات کمتری برای شناخت خود دارند.
هولمر با نورا مانند عروسکی رفتار میکند که صاحب اوست. او را دائم با نامهایی چون چکاوک، کوچولوی من، سنجاب و … مینامد و به طور غیرمستقیم در دیالوگهایش او را زنی میپندارد که دارای شخصیتی منحصر به فرد نیست و نیاز به مراقبت و راهنماییهای شوهر دارد.
به علت این که نورا از کودکی توسط پدری این چنینی بزرگ شده، با قوانین اجتماعی بیگانه مانده و فرصت نکرده خودش را بشناسد و شکوفا کند (تاثیر طرحواره های ناسازگار اولیه که عمیقا در دوران کودکی شکل می گیرند و به شدت مزمن و عمیق هستند و برای بقای خود می جنگند). به علت همین غریبگی با دنیای بیرون از خانه است که دچار خطا میشود و امضای پدرش را جعل میکند. در تصور او، قانون پشت مادری خواهد بود که برای نجات جان همسرش پول قرض گرفته و در نظر او، کارش مشکل اخلاقیای ندارد. (مراحل رشد اخلاقی کلبرگ)
نورا از خانهی پدر، به خانه شوهر نقل مکان میکند و در آنجا نیز فرصتی برای رشد و کشف زندگیِ خود نمییابد (سلسله مراتب نیازهای مازلو که نیاز به خودشکوفایی را در راس و غایت نیازهای انسانی می داند) چون هیچگاه فرصتی برای تفکر و مواجهه با دنیای بیرون به او داده نمیشود. به گفتهی خودش: (البته تو همیشه با من مهربانی کردهای. ولی خانه ما همیشه حالت یک اتاق بازی را داشته است. من عروسک تو بودهام. موقعی هم که با پدرم زندگی میکردم عروسک او بودم. در اینجا بچههای من هم عروسک من بودهاند. وقتی تو با من مثل عروسک بازی میکردی من خیلی خوشم میآمد. وقتی هم من با بچههایم بازی میکردم آنها خیلی لذت میبردند. زندگی زناشویی ما این طور بوده است).
نورا به دنبال فرصتی است تا بتواند به امور شخصی خودش رسیدگی کند. هلمر از حرف مردم پشت سرشان و وظیفهی مقدس ازدواج میگوید و سعی دارد او را به راه راست هدایت کند. نورا جواب میدهد: (خیال میکنی وظیفه مقدس من چیست؟ وظیفه دیگری هم دارم که به همین اندازه مقدس است. وظیفهای که درباره خودم دارم)
دو شوک به نورا وارد میشود که او را تغییر میدهد. اولی هنگامی که میفهمد قانون جامعه، با چیزی که او در ذهن داشته تفاوت بسیاری دارد و چیزهای زیادی درباره زندگی وجود دارد که نمیداند یا هرگز به آنها نیاندیشیده است. اما شوک دوم است که او را مصمم به گرفتن تصمیمی جدی میکند. هنگامی که هلمر از ماجرای جعل سند با خبر میشود تنها به خودش و حفظ آبروی خود فکر میکند.
(حالا تو دیگر سعادت و خوشبختی مرا به باد دادی. آیندهام را تاریک کردی. وحشتناک است، فکرش را هم نمیشود کرد. حالا اختیار من در دست این مرد فاسد [کارمند] است. هرکاری دلش بخواهد با من میکند. از من هر خواهش و تمنایی میتواند داشته باشد. هر دستوری که دلش بخواهد میتواند به من بدهد… و من جرات رد کردنش را ندارم. به خاطر عمل یک زن بیفکر من باید در بدبختی و فلاکت بسر برم).
پس از مهمانی بالماسکه است که نورا متوجه میشود ازدواجاش، آن طوری که انتظار داشته پیش نرفته است. متوجه میشود تا به حال با همسرش به صورت عمیق صحبت نکرده و آن دو فقط غریبههایی بودهاند که زیر یک سقف با هم زندگی میکردهاند. انگار ازدواجشان مهمانی بالماسکهای تماموقت بوده و آن دو تمام مدت در لباس مبدل هویت واقعیشان را از یکدیگر پنهان میکردهاند. با در آوردن لباس بالماسکه است که نورا تصمیم میگیرد هویت جعلی عروسکوارش را نیز دور بیندازد و تصمیمی اساسی درباره زندگیاش بگیرد. تصمیمی که معلوم نیست او را به کجای این دنیا خواهد برد اما در عوض یک چیز به او هدیه میدهد: حقیقت و خودشناسی.
ایبسن طی سخنرانیای در انجمن حقوق زنان نروژ میگوید: «افتخار این را ندارم که قدمی برای جنبش حقوق زنان برداشته باشم. قصد آگاهانهای نیز برای تبلیغ ایدئولوژی ندارم.» او کار خود را «توصیف و تشریح نوع بشر» میداند.
با همهی اینها نمایشنامه او را میتوان دعوتی همگانی به خودشناسی خواند و در کنار این ارزش، او تلاش دارد عقاید مرسوم درباره رابطه مرد و زن را متحول کند. تحولی که ممکن است به مزاج بعضی از معاصرانش چندان خوش نیاید.